شاخه خشک وشکننده درختی ، زیبائیش را به رخ می کشدزمانی نمی گذرد که پرنده ای بر روی تن خشکیده اش خودنمایی می کند باد می وزد وشاخه را تکانی می دهدقناری، آوازی سر می دهدوهمان چند برگ باقی مانده بر درخت، رقصنده روزگار می شوند روزگاری که فراموش کرده است که زمانی، رقصندگان همه جا به چشم می آمدندومن آرزو می کنم که باد، برگها را با خود نبرد نمی گذارم که برگها اشکهای مرا ببینندآخر می دانم که تاب دیدن ندارند وفرو می ریزند از بس که، مِهری ندیده اند بی تاب گشته اند قناری این جا چه می کند؟! چه اهمیتی دارد بدانم!؟ همین که هست، یعنی زندگی بودنش، پاسخ تمام نبودنها است ومن هیچ نمی گویم، هیچ گاهی باید، فقط سکوت کرد وبس که اگر سخنی به میان آید، این رویا هم پایان می یابدومن، این رویا رادوست دارم گرچه می دانم، حقیقی نیست.